مسابقه سراسری خاطره بازی: ماجرای ایکو و خاطره گم شدن خرمایی
ماجرای ایکو
من قبلا چهار تا خوکچه داشتم: خرمایی*حنایی*ایکو و بیلی.
بیلی و ایکو دخترای خرمایی و حنایی هستن.دلیل اینکه اسم بیلی رو گذاشتیم این بود که فکر میکردیم بیلی پسره.
بیلی با موهای صاف و سیاه خالص و یک قسمت سفیدی و ایکو با موهای فشن و بلند که تا روی زمین میرسید. (حنایی مادرشان از نژاد سیلکی یا مو صاف هست و خرمایی نژاد حبشی یا همان فشن)
داستان از اونجایی شروع شد که ما هروقت بهشون غذا میدادیم ایکو اصلا به بیلی اجازه نمیداد بیاد غذا بخوره و همش دنبالش میکردو میزدش. و این روند ادامه داشت تا اینکه… به طور اتفاقی ما متوجه چیزی شدیم که ما رو شوکه کرد…ایکو باردار بود.
ما بخاطر اینکه ایکو کنار بقیه دچاد استرس و کمبود غذا نشه اونو جداش کردیم.
در طی دوران بارداریش متوجه چیزای جالبی شدیم.البته این چیزا رو در دوران بارداری حنایی هم دیده بودیم.مثلا وقتی ایکو دراز می کشید شکمش تکون میخورد و حرکت بچه کاملا مشخص بود.
مدتی در پی این بودیم که چندتا بچه تو شکمشه؟: بر اساس مشاهدات ما فقط یه سمت شکمش تکون میخورد و اون سمت نتنها تکون نمیخورد بلکه خیلی کوچیک تر بود.
مدتی گذشت و ایکو روزبه روز شکمش بزرگتر و پر تحرک تر می شد ما حس میکردیم که روز موعود نزدیکه.
یه روز صبح _ که بعدا از مادرم پرسیدم ساعت نه بود_تو خواب عمیقی بودم که مادرم داد زد: روژماااانن.ایکو زایمان کرد!!!!!!دو تا بچه کوچولو که هر کدومشون قد یه توپ پینگ پنگ بودن.
نکته آموزشی(خوکچه ها معمولا دو تا شیش بچه به دنیا میارن)
یکی شون سیاه خالص با قسمت های قهوه ای و اون یکی سفید و قهوه ای. اسم اونی رو سیاه بود گذاشتیم لوپی و اونی سفید بود رو گذاشتیم لوسی. در ضمن هردوشون دختر بودن. یکی شون شبیه ایکو و یکی شون شبیه خرمایی.
دو هفته از زایمان ایکو گذشت که بچه ها شروع کردن به جوییدن مو های مادرشون. اولش زیاد نگران نشدیم. ولی بازم ادامه داشت تا اینکه موهای ایکو خیلی خیلی کوته شد.ایکویی که موهاش تا کف زمین میرسید الان قد یه بند انگشت شدن. اون موقع بود که نگران شدیم.
من با سه تا از دکترایی که میشناختم مشورت کردم.
دکتر اولی گفت من تا حالا همچین موردی رو نشنیدم ولی بنظرم دلیلش میتونه کمبود ویتامین ها و مینرال ها باشه که باید حتما براشون تهیه کنید ولی اگه همینطور ادامهپیدا کرد باید بچه ها رو از مادرشون جدا کرد.
دومین دکتر که بهش زنگ زدم هم دلیل رو کمبود ویتامین و مینرال ها میدونست.
نکته آموزشی (این ویتامین ها ومینرال ها در غذاهای مخصوص خوکچه هندی وجود داره که میشه از پت شاپ ها تهیه کرد)
سومین دکتر که از طریق ایمیل با هاش ارتباط داشتم گفت: این امر کاملا معمولیه. وقتی تعداد خوکچه ها از یک سر بیشتر بشه این اتفاق رخ میده و اصلا جای نگرانی نیست فقط باید برای دفع مو ها از غذاهای انتی هربال استفاده بشه.
الان یک هفته گذشته و ما براشون دارو های لازمو گرفتیم شکر خدا جوییدن مو ها کمتر شده.
من قبلا چهارتا خوکچه داشتم.الان شیش تا دارم:خرمایی*حنایی*بیلی*ایکو*لوسی و لوپی…
گم شدن خرمایی
خرمایی تازه به خانه ما آمده بود.تقریبا 5 روز بود. ما او را در تشتی با لبه های متوسط گذاشته بودیم.درون تشت هم پر از پوشال بود: خب ما که هنوز با خلق و خوی خوکچه هندی زیاد آشنا نبودیم.
یک روز صبح که رفتم سراخ خرمایی که بهش غذا بدم . دیذم که از خرمایی خبری نیست. شوکه شدم. خرمایی که فقط سه ماهش بود!!!
خلاصه. مادرمو صدا زدم جریان رو گفتم و عملیات جستجو آغاز شد…
اول همه جای اتاقی که خرمایی درش بود رو گشتیم. پشت میز.پشت کمد.زیر تخت…نبود. در حالی میخواستم برم اون اتاق دیگه رو بگردم با خودم گفتم بد نیست که پشت پشتی که کنار در بود رو هم بگردم و…بالاخره پیداش کردم. البته خودش نه. جای دندوناش!
بله خرمایی که اومده بود بیرون. رفته بود اونجا و یک قسمت از دیوار رو به ابعاد تقریبا بیست در پنج سانت کاملا تراشیده بود… جای دندوناش به وضوح دیده میشد.
خب. رفتم به اون یکی اتاق و تازه مکافات شروع شده بود… اونجا زیاد به اتاق شبیه نبود بلکه اونجارو انباری کرده بودیم. چندین کمد.چند کتابخانه.یک تخت شکسته که زیرش نزدیک به پنجا شست جلد کتاب…وای!
اول رفتم زیر تختو بگردم و با کمال تعجب دیدم که چندتا از کتاب ها پشت سر هم پاره شده بودن.خرمایی از روی هر کتابی که رد شده بود چندین گاز بهش زده بود. بیچاره حتما خیلی گشنش بوده. کمی آنجا ماندم و هیچ اثری ازش نبود تا اینکه صدای تق و تروقی اومد. گوش کردم. دیدم که صدا از زیر یکی از کمد ها بود. رفتم زیر کمدو نگاه کردم. بله. خرمایی آنجا بود در انتهای گوشه کمد کز کرده بود.دستمو دراز کردم که بگیرمش ولی همش از دستم در میرفت.ده دقیقه تلاش کردم ولی نتیجه نداد.بعدش مادرم گفت بیا بهش کلک بزنیم. براش که تیکه خیار میزاریم چون حتما خیلی گشنست نمیتونه دووم بیاره و میاد طرف غذا و تو بگیرش . خیار رو آوردیم براش گذاشتیم و من درست کنار کمد جایی که خرمایی منو نبینه کمین کردم. خرمایی خیلی با احتیاط بیرون اومد و مشغول خوردن شد. منم خیلی آهسته دستمو دراز کردم و خرمایی حرکت رو حس کرد و سرشو چرخوند و منو دید و خواست فرار کنه ولی دیگه دیر بود. چون من گرفتمش.
خلاصه بالاخره خرمایی پیدا شد. از اون روز تا الان تقریبا یک سال و یک ماه گذشته و خرمایی الان اونقدر بزرگ شده که زیر کمد جا نشه…
شرکت در مسابقه
جهت شرکت در مسابقه از لینک ذیل وارد کانال تلگرام پتمگز شوید:
پاسخ دهید
پیوستن به بحثدیدگاه خود را در میان بگذارید